دریا به دریا، موج غم از سینه خالی میکنم
صحرا به صحرا با غمت، آشفته حالی میکنم
با نغمههای نوحهگر، همرنگ باران میشوم
یاد از نگاه عاشقت، یاد از زلالی میکنم!
تا بشنوم یک پاسخی، از داغ بیپایان تو هر جمله از بغض گلویم را، سئوالی میکنم
آه، ای تمام تنهایی! ای تمام غربت! آیا کسی از ژرفای غریبیات آگاه شد؟ آیا کسی غریبانههای اندوهت را شناخت؟
آیا کسی پی به راز نگاهت برد؛ آن گاه که عطر حضورت را فوج فوج دشمن، در میان گرفته بود و چون گل، در احاطه چشمانی خوارتر از خار، درس مهر و عاطفه، به آسمان و زمین میآموختی؟
انگار، آستان کبریایی خانهات، دانشگاه احساس فرشتگان بود؛ فرشتگانی که عاشق شدن را از تو آموختند و با تو، عشق الهی را تجربه کردند؛ عشقی که تو را در حصار تنهایی ـ دور از وطن و تحت نظر ـ قرار داده بود، عشقی که تمام موجودات را وادار میکرد، تا به ارتفاع نگاهت سجده، و ژرفای شکوهت را در عرش، جستجو کنند.
مولای من! اگر آفتاب میدرخشد، به نام توست! اگر ماه میدمد، به احترام توست!
اگر گل میخندد، اگر آبشار میرقصد و اگر پرنده میخواند، به خاطر تو و عشق آسمانی توست که جلوه جاودانی حیات را به تماشا گذاشته است!
… آن روز، تن رنجوری که داغ غربت بر دل، خستگیهایش را پشت سر میگذاشت، در بهار جوانی، به تجربه خزان نشست و همسایگی عرش را برگزید؛ مردی که کوردلان «بنی عباس»، به آفتاب جمالش رشک میبردند؛ کوردلانی که با چهرههای سیاه، اندیشههای سیاه، دستهای سیاه و جامههای سیاه، جهل مجسّم تاریخ بودند؛ جهلی که حتی «بوجهل و بولهب» را شگفتزده میکرد!
آن روز، نگاه تاریخ، شاهد غربت امامی بود، که همچون جدش، امام موسی کاظم علیهالسلام ، تشییع میشد؛ امام غریبی که تنهاییاش را آسمان، هیچگاه فراموش نخواهد کرد! امام غریبی که تنها فرشتگان الهی، پرستارانِ خلوت رنجوریش بودند!
اَلسَّلامُ عَلیْکَ یا وَلیَّ النِّعَم؛ السلام علیکَ یا هادیَ الْاُمَمْ؛ السلام عَلیک یا سَفینَةُ الْحِلْم؛ السلام علیک یا اَبَا الاِمامِ الْمُنْتَظَر؛
مولا جان!
آدینه همیشه بوی باران دارد آیینه، غبار غم به دامان دارد
وا کن کمی از راه تماشا، ای اشک! امروز دلم دوباره، مهمان دارد
درود بر تمام تنهاییات، که حتی از دیدن فرزند، محرومت کردند! درود بر غربت دیر آشنایت، که یاد مدینه را در نگاهت زنده میکرد! درود بر عطر کلامت، که حضور بهاریات را به سراسر گیتی، بشارت میداد! درود بر جهاد فی سبیلاللّه تو، که پایانش به «شهادت» ختم شد.
مولا جان! دستهامان خالی، چشمهامان پر از اشک و سینههامان از داغ شهادتت، لبریز است.
فانوس به خون نشسته مژههامان را نذر سقاخانه عشق میکنیم و پیشانی ارادت به آستان آسمانیات میساییم؛ گوشه چشمی به ما کن، مولا!
سردار عاشق
عباس محمدی
حلقه محاصره، تنگتر و تنگتر میشد. حتی دیوارهای خانهات، چشم و گوش دشمنانت شده بود. در جایی که سربازان دشمن، حلقه شده بودند در و دیوار خانهات را؛ جایی که نفسهایت را میشمردند، ذکرهایت را، پلک زدنهایت را، نمازهای طولانیات را، آیات خیس قرآنی که میخواندی.
بیشتر از هر کس و هر پرندهای، حال پرندههای گرفتار را میفهمیدی.
دنیایت را تنگتر از قفس کرده بودند؛ حتی حرف زدن را با اطرافیانت برایت دشوار کرده بودند.
دور تا دورت، سپاه بود و سرباز و تو همچون سرداری، در محاصره این همه سرباز بودی؛ سرداری بیسپاه که با هیچکس سر جنگ نداشت، سرداری که هیچ خونی نریخت و هیچ قلعهای را فتح نکرد، با سربازانی که اطرافش بودند. اگر فتحی هم داشت دلهای عاشقانی بود که بوی حقیقت را از نفسهایش فهمیده بودند.
سردار فاتح جانهای بیقرار بود؛ سرداری بیسپاه، سردار عاشق، سردار بیشمشیر، آشنای پرندههای در قفس. رودها، مسافر دریای چشمهایت شدند، ابرها، شانههایت را میپرسیدند. بهارها، رد پایت را میجستند تا سبز شوند. نسیمها، آرزوی بوسیدن لبهایت را داشتند. ستارهها، در آرزوی مردن بر سقف خانهات، به خواب میرفتند و ماه، از آههایت زنده میشد.
هنوز خاکهای باران خورده، بوی روزهای دلتنگی ابرهای بیقرار دیدنت را میدهند.
روزهاست که تنهایی، بر تن ورم کرده زمین عرق میکند؛ اما تو نیستی تا غربت در سایه بلندت ساعتی تلخیها را فراموش کند.
حضور آسمانی
خدیجه پنجی
گویا واقعهای رخ داده است که بادها اینگونه پریشانند که رودها اینقدر بیتابانه میخروشند، که ابرها نالهکنان میگریند که زمین اینقدر احساس غریبی میکند!
گویا واقعهای رخ داده است که صدای بیتابی و ضجه فرشتگان، در آسمانها پیچیده، که اندوه و غم، بر در و دیوارها سایه انداخته، که سامرا سر در گریبان حزن فرو برده!
شاید مصیبتی بزرگ، دامنگیر خاک شده است.
آه، ای یازدهمین ستاره درخشان عشق! روشنان حضورت را از آسمان سامرا مگیر؛ تاریکی، افقهای پس از تو را تاب نمیآورد.
سایه مهربانیات را از سر دنیا نگیر؛ دستهای یتیمی خاک، تا ابد به جستوجوی وجود بهارانهات، در به در خواهد شد.
اگرچه سخت میگذرد برایت، اگرچه لحظههایت سرخند و دلگیر، اگرچه دورت حصاری کشیدند تا فاصلهای باشد بین تو و دنیا، اگرچه دستهای «معتمد»ها، تو را پنهان کردند از چشمها؛ تنها از ترس حقیقت محضی که از خانه تو برخواهد خاست تا عدالت را در زمین فراگیر کند، کسی که پاره تن تو بود و وارث بعد از تو! سایهات را از سرِ زمین مگیر!
هر چند دیوارهای فاصله «بنیعباس» بلندتر میشد، عطر حضور آسمانی تو بیشتر منتشر میشد.
هر چه دایره محاصره «معتمد»ها تنگتر میشد، میدان جاذبه عشق و محبت تو گستردهتر میشد.
تو در احاطه کینهها و نفرتها، در حصار جهل و دشمنی گرفتار بودی و آنگاه، با سرانگشت معجزه و غیب، بند از پای گرفتاران میگشودی.
آه، مولا! ماجرای تو و کودک دلبندت، آتشی انداخته بود به جان کوردلان که میپنداشتند میتوانند حقیقت محتوم جهان را عوض کنند.
چه زیبا جانها را به عطر حضور یگانه فرزندت آشنا کردی! چه زیبا فلسفه غیبت و ظهور موعود را بیان کردی؛ جانها هنوز در آتش انتظار موعود شعلهورند.
و امروز، روز توست؛ روز تشییع غریبانه تو بر بال فرشتهها، روز رهایی تو از حصار «معتمد»ها.
حجت یازدهم
حجت یازدهم نور ولایتْ حَسَنم
کینه اهل ستم کرده جَلای وطنم
پدر ختم امامان، وصی ختم رُسل
ولی امر خدا واقف سرّ و عَلَنم
والد حجت ثانیعشر و ناصر دین خدا
مالک مُلک وجود و ولی مُؤتمنم
معتمد زهر خورانیده مرا از ره جور
کینچنین سوخته بال من و فرسوده تنم
سامراء ماتمکده
عسکری از دار فانی دیده بسته
گرد ماتم بر رخ مهدی نشسته
گشته سامرا دوباره وادی غم
بر پدر، صاحب زمان بگرفته ماتم
عازم جنت شده با قلب سوزان
نزد زهرا و پیمبر گشته مهمان
او به دست معتصم گردیده مسموم
قلب پاک انورش را کرده مغموم
شست و شو داده پسر جسم لطیفش
شد به سامرا مکان قبر شریفش
تجلی یازدهم
محبوبه زارع
تجلی یازدهم که بر طلوعی بیزوال تکیه دارد، درد را چه عمیق درک کرده است، تبسم قدسی لحظاتش، همه صبر بود و اشکهای هماره نیمه شبهایش، تمام شوق وصال!
میدید و مینگریست که حقارت دنیا، در تغافل مردم، به ارزشی جدال برانگیز تبدیل شده است. رنج میبرد از این که انسان، آن سوی این هیچستان خاک را جستوجو نمیکند و به فراتر از خود نمیاندیشد!
مهربانی محض بود و صبر تمام! زنجیرهای اسارت را بر دست و پای خود تحمل کرد تا مردم، زمینگیر نشوند؛ تا جهانی را از اسارت در خاک برهاند.
در موضع علم و مناظره، مقتدرانه قد علم کرد تا انسان را از جهالت دست و پاگیر خویش نجات دهد. پایگاههای مردمیاش، گستردهترین مدرسههای خودسازی و جامعهپروری بود. اما افسوس که کم بودند آنان که این را فهمیدند!
چه غریبانه گذشت!
زهد، کمترین محصول درخت ایمان اوست و کرامت، کوتاهترین سایه شاخ و برگهای عظمتش. مدینه، از ربیعالاول ۲۳۱ هجری، موازنه حضور او را در خاک دنبال میکرد و در جستوجوی مجالی برای عرضه حقیقت او به بیکرانهها بود. تا آنکه سامرا، بلوغ پذیرش او را در خود حس کرد و چیزی نگذشت که امام، به اتفاق پدر بزرگوارش، سکونت در آن دیار را برگزید.
اینک امامی ۲۸ ساله، در گوشه سامرا سر بر بالین شهادت میگذارد. شش سال است که بار سهمگین ولایت را بر شانههای شکوه و استوار خویش حمل میکند. نه… نه… نه بر شانههای خسته و نه بر دوش زخمی خویش، بلکه این رسالت آسمانی را در ژرفای باور و در اعماق جان خویش، ثبت کرده است.
معتمد عباسی، تا لحظهای دیگر، به خواسته بزرگ خود میرسد. سالهای اسارت و غم، سالهای غم و تنهایی روزهای تنهایی و سکوت… آه، غریبانه گذشت؛ چه معصومانه سپری شد!
رفت و فردا را به موعود(عجل الله تعالی فرجه الشریف) سپرد
امام، دل به فردایی سپرده است که موعودش علیهالسلام ، حقیقت دین را فریاد زند. میرود و دنیا را با همه فرازها و نشیبهایش، با همه پستیها و بلندیهایش به او میسپارد. به او میسپارد، دردهای نهفتهای را که جز در و دیوارهای اتاق کوچکش در سامرا، احدی تاب گفتنش را نداشت.
اسارت و سکوت حسنی علیهالسلام باز هم در قصه حماسی او رقم خورده است. باشد تا خروش و فریاد حسینیاش، نصیب فرزندش مهدی(عج) شود.
مرثیهسرای تو و چشم انتظار فرزند توایم
مصطفی پورنجاتی
از کودکیات، سجود و سیر و سلوک، به سیمایت نور میافشاند و عرفان، رخآرای تو گشته بود. وقتی بر شانههای تو، جامه فاخر امامت امت نشست، به حبس کج نهادان، آرزده شدی. پرنده روح تو اما به هیچ میله و قفلی تن نداد؛ که اوج زندان و کنج آن حبس، رخصت خلوت تو بود با معبود؛ «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد».
روزها با تشنگی کام تو، با روزه و شبها با ناله و نوای مناجات تو پیوسته، رنگ خدا میگرفت. آن رنجها و عسرتها را به صبر و سکوت، به شیوه نیای بزرگت علی علیهالسلام از سر گذراندی و با حضور گسترده کلامت بر سرزمینهای شیعیان، دلآرامشان شدی. این حضور گرم، از آنِ ارشادگریهای تو بود.
سیره و سریرت تو، به سان کهکشانی از نور و منظومهای از ستارگان شب، مرز پیدا کردن راه بود از بیراهه، و بدعتها و کژیها، با انگشت اشارات تو به سمت صراط، راه مینمود.
آهسته آهسته، روی در پرده میکشاندی تا دلدادگان کوی تشیع را به شیوه مهدیات مأنوس کنی که: آفتاب میخواهد روی در نقاب ابر کشد و تا زمانی دور، اینگونه بتابد.
مرثیهسرای هجرت توییم و همچنان چشم انتظار رونمایی آفتاب.
«ما در انتظار رویت خورشیدیم»
پدر روزهای انتظار
عباس محمدی
هر شب که دلم برای تو تنگ میشود، ابرها در فراق، با من گریه میکنند. کاش به جای خاک، از کلمه آفریده میشدم تا سراپا شعر میشدم در ستایش تو!
تو، پدر غمهای شیرین روزهای انتظاری. گاهی نوشتن دشوار است و از تو نوشتن دشوارتر. اشکهایم، مرغان دریاییاند که ساحل چشمانم را به بوی غربت حرم تو جستوجو میکنند. اشکهایم، کبوترانیاند که آرزو دارند گره دخیلهایی شوند که به ضریحت بسته شده است.
بیست و ششمین بهار که پرپر شد
بالش شبهایم خیس میشود از خیال ۲۶ بهاری که کوتاهتر از همه پروازها، گذشت. عمری گذشته است و هنوز جهان نتوانسته از ۶ سال امامت مهربانیهایت بگوید.
هنوز تنگنای روزهای زندانهای پی در پی تو، گلوی جهان را میفشارد.
جهان مسموم، هنوز سرفه میکند.
از روزی که تو مسموم شدی، بادها هر ثانیه سرفه میکنند.
بوی رفتنت، خبر شهادت داشت. پرندهتر از همه ابرها رفتی. رفتی، تا طلوع تو، در آغاز چهاردهمین خورشید بشکند و عطر عدالت، مثل بارانهای بهاری، جهان را فرابگیرد.
شش سال امامت در سه ظلمت فراگیر
شش سال، خورشید امامتت، بیوقفه میتابید تا لبخندهایت، جهانی را معطر کنند. اما سه ظلمت فراگیر، حصار آسمان امامتت شده بودند، تا هیچ روزنی، عطر نورانیات را حس نکند؛ سه قفس تنگ که نفس را تنگ میکردند، پرندگیات را اسیر کردند. سامره، شش سال زندان پیدر پیات شد و دیوارهای بسته، خستگی مدامشان را در عبادات مدامت گریه میکردند.
میرود؛ ولی خشنود و نگران
حسین امیری
میگفت «زیبایی چهره، جمال برون است و زیبایی عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بیماری، به یغما برده؛ در حالیکه ۲۸ بهار، بیشتر از عمرش نمیگذرد. میرود در حالی که از وصال خشنود است و برای امام خردسال نگران است.
خسته از نادانی و پراکندگی امت
«نادانی دشمن است» سربازخانه معتمد، قلعه پرستش نادانی است. تن رنجور امام علیهالسلام چگونه تحمل کند این همه دشمن و نادانی را؟
تن امام بیمار است؛ اما نه از زهر معتمد، نه از سختی زندانهای طولانی مدت؛ بیمار این همه نادانی قوم جور است.
کلید معرفت زمانه میرود. باب علم نبوت پر میگشاید؛ در حالی که خسته است از جهل و حسادت خلیفه و از پراکندگی امت.
نامهای که به امام عسکری علیهالسلام نوشته نشد
روحاللّه حبیبیان
کوچههای شهر برایش غمبارتر از همیشه بود. با خود میگفت: «باز هم با دست خالی به خانه برگردم؟ چگونه در چشمان همسرم بنگرم؟» گرچه شیعیان نیز حال و روزی بهتر از او نداشتند، اما مشکلات اقتصادی، بیش از همه وقت، گریبانش را گرفته بود. چندین بار خواست به امام عسکری علیهالسلام نامهای بنویسد و درخواست کمک کند؛ اما شرمساری، مانع میشد. دقایقی بیش از ورودش به خانه نمیگذشت که صدای در را شنید. با خود گفت: باز هم یکی از طلبکارهاست؛ خدا به خیر کند! اما وقتی در را گشود، مردی را دید که کیسهای و نامهای را به وی داد و به سرعت رفت. چشمانش که به یکصد دینار طلای درون کیسه افتاد، شگفتیاش بیشتر شد. اما وقتی نامه را گشود و دستخط مبارک امام حسن عسکری علیهالسلام را دید، همه چیز برایش روشن شد؛ «ابوهاشم! هرگاه حاجتی داشتی، خجالت نکش و شرم مکن؛ بلکه آن را از ما طلب نما که انشاءاللّه به خواستهات خواهی رسید».
آينه حسن
اي که خورشيد فلک محو لقاي تو بود
ماه را روشني از نور ضياي تو بود
تويي آن آينه حسن خداوند کريم
که عيان نور الهي زلقاي تو بود
معدن جود و سخايي تو که از فرط کرم
دو جهان ريزهخور خوان عطاي تو بود
ولي حق حسن العسکري اي آن که قضا
مجري امر تو و بنده راي تو بود
حجتيازدهم نور خداوند جلي
اي که ايجاد دو عالم ز براي تو بود
من کجا مدح و ثناي تو توانم گفتن
که به قرآن خدا مدح و ثناي تو بود
نه همين جاي تو در سامره تنها باشد
که به دلهاي محبان تو جاي تو بود
بيولاي تو عبادت زکسي نيست قبول
شرط مقبولي طاعات ولاي تو بود
نسبت قامتسرو تو به طوبي ندهم
زآن که طوبي خجل از قد رساي تو بود
چه غم از تابش خورشيد قيامت دارد
آن که در روز جزا زير لواي تو بود
همه شب قرب جوارت زخدا ميطلبم
که مرا در سر شوريده هواي تو بود
در جوار تو زحق خواهش جنت نکنم
جنت ما به خدا صحن و سراي تو بود
ديده گريان نشود روز جزا در محشر
هر که گريان به جهان بهر عزاي تو بود
تو ظهور پسر خويش طلب کن زخدا
چون که مقبول خداوند دعاي تو بود
تا ابد بر تو و اجداد کرام تو درود
غير از اين هر چه بگويم نه سزاي تو بود
«سيد محمد خسرو نژاد»
عالم منوّر است ز انوارعسكرى
عالم منوّر است ز انوار عسكرى
خورشید و ماه و زهره و پروین و مشترى
شاهنشهى كه شمس و قمر از جمال او
كسب ضیاء كرده ز انوار داورى
مخلوق آسمان و زمین و كُرات را
یزدان نموده خلق ز آن نور باهرى
آن خسروى كه بر مَلَك و جنّ و آدمى
از علم و حلم و جاه و شرف كرده سرورى
فرزند مصطفى و علىّ، زاده بتول
زینت فزاى مذهب و آئین جعفرى
از بهر او بود همه اشیاء این جهان
تخت و نگین و مُلك سلیمان و قیصرى
اعجاز انبیاء همه ظاهر بود از آن
شاهنشهى كه كرده به اسلام یاورى
یوسف كجا به حُسن جمالش رسد كه او
خُلق عظیم دارد و حُسن پیمبرى
جان ها فداى جاه و جلال تو اى حَسن
كان حجّتى كه حجّت قائم بپرورى
این فخر بس كه مهدى موعود از تو است
آن كو به پا كند روش دادگسترى
بنیاد كفر و ظلم و ستم را به هم زند
با بازوى ید اللّه و با تیغ دادگسترى
جواد مقدس كربلایی
سجده های انتظار
سامرا اى شاهد شبهاى من
خوشه چین خرمن غمهاى من
مرغ دل از خاك تو پر مىكشد
جام كوچ سرخ را سر مىكشد
اینهمه غم كه دلم را پر نمود
قامت خورشید را خم كرده بود
گاه رنجور از اسارت مىشدم
شاهد صدها جسارت مىشدم
گاه مىشد از جفاى ناكسان
مىشدم همخانه با درّندگان
مانده خورشید توانم در شفق
نیست در عُمق نگاه من رمق
چار ساله كودكم با چشم زار
مىكشد در سجده هایش انتظار
او پراز احساس درد بى كسى است
اشك چشم او پراز دلواپسى است
ساقى یك جرعه آب زمزم است
زخم تشنه بودنم را مرهم است
مثل من كه خواندهام او را به بر
فاطمه خوانده است او را پشت در
بر غریبى على مؤمن شده
شاهد جان دادن محسن شده
او كتاب پر ز درد فاطمه است
یوسف صحرا نوردِ فاطمه است
انتقام فاطمه در خشم اوست
ذوالفقار مرتضا در چشم اوست
او بود احیاگر قرآن و حج
شیعیان اَلصّبر مِفْتاحُ الْفَرَج
جواد زمانی
آفتاب مهر
اى آفتاب مهر تو روشنگر وجود
در پیشگاه حكم تو ذرات در سجود
اى میر عسكرى لقب اى فاطمى نسب
آن را كه نیست مهر تو از زندگى چه سود
علمت محیط بر همه ذرات كاینات
فیضت نصیب، بر همه در غیب و در شهود
تاریخ تابناك حیاتت، گر اندك است
بر دفتر مفاخر اسلامیان فزود
عیسى دمى و پرتو رأى منیر تو
زنگار كفر از دل نصرانیان زدود
این افتخار گشته نصیبت كه از شرف
در خانه تو مصلح كل دیده برگشود
اى قبله مراد كه در بركة السّباع
شیران به پیش پاى تو آرند سر فرود
قربان دیده اى كه به بزم تو فاش دید
جاى قدوم عیسى و موسى و شیث و هود
قرآن ناطقى تو و قرآن پاك را
الحق مفسّرى، ز تو شایسته تر نبود
دشمن بدین كلام ستاید ترا كه نیست
در روزگار، چون تو به فضل و كمال و جود
شادى به نزد مردم غمدیده نارواست
جان ها فداى لعل لبت كاین سخن سرود
مدح شما، ز عهده مردم برون بود
اى خاندان پاك كه یزدانتان ستود
از نعمت ولاى شما خاندان وحى
منّت نهاد بر همگان، خالق و دود
اى پورهادى، اى حسن العسكرى ز لطف
بپذیر، از «مؤید» دلخسته این درود
مؤید
غروب خورشید یازدهم
ابوسهل نوبختی نیز چون بسیاری از شیعیان، از بدی حال امام حسن عسکری علیهالسلام آگاه بود. دیگر تاب نداشت؛ وگرنه به خود اجازه نمیداد به خانه امام برود. وارد اتاق که شد، همسر امام، «نرجس خاتون» و «عقید» غلام فداکار حضرت را دید که در گوشهای، ساکت نشستهاند. نگاهش که به چهره امام افتاد، بیاختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. «آه خدایا! آیا این همان حجت تو بر زمین است که به دست سفاکان و ظالمان به این حال و روز درآمده؟ مگر نه اینکه ۲۸ سال بیشتر ندارد؟ آیا تقدیر او هم شهادت در جوانی است؟» نگاه عقید را که دید، فهمید باید خود را کنترل کند. بغض گلوگیر خود را فروخورد و در حالی که شاهد آب شدن شمع وجود امام زمانش بود، زیرلب زمزمه کرد: «اَلا لَعْنَةُ اللّه عَلَی القَومِ الظالمین».
پیامهای کوتاه:
* ردپاهای گمشدهی ما، مسافران توفانند که پی عطر تو میگردند.
* هر قدم که به تو نزدیکتر میشویم، عطر بهشت را بیشتر حس میکنیم.
* مگر حرمت را بر آسمان هفتم بنا کردهاند که این همه ابر بارانی، بر شانه ما میگیرند؟
*فرسنگها سنگ را به شوق زیارت حرمت، با بادها میدوم و با رودها آواز میخوانم؛ شاید در پای تو کبوترانه بمیرم.
* شیعه را خاک غم بر سر میباید و بازار دل، تا ابد سیاهپوش و آسمان دین را باران باران و اشک و اشک!
* وقتی امامی میرود، نیمهای از عشق امتش را با خود به خاک میبرد…
*شهادت، عشق است. فرزند غایبش را سر سلامت بگویید و باران اشکتان را در بیشکیبی انتظار، بهانه سازید!
* شهادت امام حسن عسکری، بهار جوشش خون شیعه است در غم غیبت.
* مولای غایب غریبم! سرسلامت باد ما را در غم بابای شهیدت پذیرا باش؛ ای غمگینترین شیعه در عصر غیبت!
((روابط عمومی))
منابع:
ماهنامه گلبرگ، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره ۱۵
ماهنامه اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره ۴۸
ماهنامه اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره ۸۳
ماهنامه اشارات، مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، شماره ۹۵
ماهنامه پاسدار اسلام
موسسه تحقیقات و نشر معارف اهل بیت(علیهم السلام)
مفاتیح الجنان
دیدگاهتان را بنویسید